کلاسِ تاریخِ رازهای ادبیات
نویسنده: سلمان نظافت یزدی
زمان مطالعه:7 دقیقه

کلاسِ تاریخِ رازهای ادبیات
سلمان نظافت یزدی
کلاسِ تاریخِ رازهای ادبیات
نویسنده: سلمان نظافت یزدی
تای مطالعه:[تا چند دقیقه میتوان این مقاله را مطالعه کرد؟]7 دقیقه
داشتنِ یک چیزی توی سر آدم، یک چیزی که خودت بدانی و آدمی دیگر و سلولهای ریز و درشت سرت؛ مثل رساندن یک قالب یخ به خانه در تابستان است پیش از آنکه آب شود و به شکل دیگری بدل شود. یک قالب یخ همیشه بهشکل تازهای آب میشود یا بهشکل دیگری بدل میشود و هربار آبشدنِ یخ برای آدمی که میبیندش تازه است. هر آدمی بالاخره جایی رازی داشته و دارد که با بهیادآوردنش غمگین میشود یا برای لحظاتی خاطرش خوش میشود. هنوز معلوم نیست که نسبتِ میان راز داشتن و ارتباط و تعامل چگونه است؟ آدمهای تنها، رازهای بیشتری دارند؟ یا اصلاً تنهایی با راز داشتن ارتباط دارد یا نه؟ پاسخ این سوال را نمیدانم، اما تقریباً مطمئن هستم هر آدمی که راز کمتری دارد، خوشبختتر است. بعضی از رازها آدم را پیر میکند، بعضی رازها آدم را فرسوده میکند و میتواند قلبت را هزار تکه کند و سرت را از کار بیندازد.
همهی رازها حتما قرار نیست خانهخرابکن باشد، یا ربطی به کاری اشتباه داشته باشد. این رازها میتواند شنیدن صحبتهای دوستی باشد که جایی شکسته است و روزی یا لحظهای آمده است و شکستگیاش را برای تو شرح داده و تو شدهای رازدارِ شکستگی یک دوست. گاهی این شکستگی آنقدر سهمگین است که مثل تکههای جیوه رسوب میکند در ته قلبت و روی روحت لکه میاندازد و از آنبهبعد است که دیگر انگار یک تکه یا قطعهای از زندگی گم میشود و نمیشود به ساعت قبل از راز بازگشت.
بعضی از آدمها هم انگار آفریده میشوند که رازشنو باشند و هی دست روزگار آنها را میرساند به یک گوشهای و ناگهان یکنفر رازی را در گوششان زمزمه میکند و بعد با خودشان یقهبهیقه میشوند، با خودشان گلاویز میشوند و اگر چیزهایی بنویسند ناگهان میبینند که روی کلماتشان لکهای از آن راز افتاده است.
من رازهای بیهودهی زیادی را میدانم. چیزهایی که حتی الان مطمئن نیستم که اصلاً راز باشند. شاید حرفهایی مگو باشند که دانستنش فقط زندگی را برای آدم سختتر میکند. دانستنِ اینکه یک خوانندهی پاپ چند اسب و چند دوست دارد، یا شاعری برای بیش از ۱۰ معشوق حدوداً ۴۰۰ رباعی نوشته است و با آنها نرد عشق باخته است. هرچند که آخرش هم نفهمیدم عاشق کدامشان شده است؟ یا شعرها را برای معشوقها خواسته یا معشوقها را برای شعرها خواسته است؟ یا دوست دیگری که برای هر معشوقی یک غزل نوشته است و این غزلها فقط یک نسخه دارد و آن هم در گفتوگوی دو نفرهشان در تلگرام یا اینستاگرام است و حتی خودش هم بعد از هر جدایی دیگر این غزلها را ندارد و هر غزل بعد از جدایی مثل خاطرات محو میشود و وزن و قافیهاش بههم میریزد.
بیشترِ چهرههای معروفِ ادبیات هم رازهای خودشان را دارند. اینکه چقدر از این رازها حقیقت دارند یا نه را احتمالاً هیچکسی نمیداند. یک قول معروف هست که ۱۶ اردیبهشت سال ۸۳ در هوای بهاری زنجان وقتی حسین منزوی را به خاک میسپردند؛ سوگواران، همزمان هم به قبر خیره شده بودند و هم در میان جماعت سوگوار دنبال زنی میگشتند با چشمهای سبز آبی! چون او سالها قبل نوشته بوده است:
«زن جوان غزلي با رديف "آمد" بود
كه بر صحيفهي تقدير من مسوّد بود
زني كه مثل غزلهاي عاشقانهي من
به حسن مطلع و حسن طلب زبانزد بود...
دو چشم داشت _ دو "سبزآبي" بلاتكليف _
كه بر دوراهي "دريا چمن" مردّد بود»
من به تردیدِ آن زن فکر میکنم که آیا او اصلاً آن ۱۶ اردیبهشت جانِ آن را داشته است که سر مزار شاعر برود و صاعقهوار گریه کند؟ و این را میدانسته که نخواهد مرد و هر زمان که کسی غزل را بخواند دوباره او زنده خواهد شد.
دوستِ نویسندهای دارم که روزی ناگهان زنی به او گفته بود: «حتی اگر نخواهید من در کلمات شما پنهان شدهام. هر زمان به چیزهایی که در این سالها نوشتهاید نگاه کنید، حتما من را به یاد خواهید آورد و این چیزی نیست که بتوانید جلویش را بگیرید.»
یا دوستی دیگر که یکی به او گفته بود: «ببین من در تمام شعرهای کتاب شعر فلانی هستم! من زیر کلمات او مخفی شدهام، من در سطر سطر شعرهایش شکستهام. میدانی! راضیام حتی اگر همیشگی برای من نیست اما میدانم که هربار کسی کتاب او را باز کند و شعری از او بخواند من حتی اگر مرده باشم از آن زیر خاک هم نفس میکشم.
میدانی شاعر در آخرین دیدار به من چه گفت؛ تو هرچه عشق به من دادی من ریختم توی این شعر و نذر ادبیات کردم. حالا اگر رهایت کردم اما کم چیزی به تو ندادم. تو معشوق مخفیشده در این شعرها هستی. تو راز شعرهای من هستی. حالا باید تو را به کمک استعاره و تشبیه و مجاز پیدا کنند. حالا هر عاشقی که شعری از من را برای معشوقش بخواند انگار دارد تو را صدا میکند.
خیلی بیراه هم نگفته است. میدانی؛ حالا هم اگرچه ندارمش و او دارد آدم دیگری را پشت کلماتش مخفی میکند، اما مطمئنم بالاخره یکروز یکنفر مینشیند و از پشت هر شعر من را بیرون میکشد مثل باستانشناسها که جمجمه و اسکلت و گردنبندی را پیدا میکنند و به زنی ایلیاتی میرسند و حتی گاهی از روی لگن خاصرهاش میفهمند که او غمگین بوده است یا شاد.»
یا دوست شاعر دیگری به من گفته بود: «استاد فلانی را میشناسی اول مجموعه شعر تازهاش نوشته است این شعرها تقدیم میشود به ... که اگر او نبود این شعرها نوشته نمیشد. اسمی که آورده است مستعار است و من آن زن را میشناسم.» بعد گشت میان فالورهای استاد و آن زن که کتاب به کمک او نوشته بود را نشانم داد. روی عکسهایش زوم کردم و دیدم که در نینی چشمهایش چیزی هست که میتوان از میان آن چندین تشبیه و استعاره بیرون کشید.
همهی اینها یعنی راز. رازی بین شاعر و معشوقه. بین شاعر و عاشق، یا بین نویسنده و یک آدم دیگر. این راز ضلع سومی هم دارد و آن کلماتتاند. کلمات لعنتی، کلماتی که در یک جمله نقشهای متفاوتی میگیرند، اما مهمترینش باید رازداریشان باشد. هر کلمه در دستور زبان نقشی دارد که حذف شده است و آن نقش رازداریست. کلمهی بوسه در شعر یک شاعر برای شاعر معنایی متفاوت دارد با چیزی که در فرهنگ لغت است و همان کلمه برای کسی که میخواندش معنای دیگری دارد. کتابها، شعرها و داستانها رازدارترین هستند، آنها بلدند آدمها را در سطرها و روایتها مخفی کنند.
شاید هم این شاعران و نویسندگان برای خلق شعر راهی را یافتهاند تا خودشان را اندوهگین کنند و بر این باور هستند که برای نوشتن باید اندوهگین بود و برای اندوهگینبودن باید راز داشت و همین رازهای مخفیشده در شعر و ادبیات است که میرود و در ذهن هر آدمی که میخواندشان جا خوش میکند و همین اندوه ناشی از راز و چیزهای مخفیست که یک شعر یا داستان را ماندگار میکند.
آلبرتو مانگل در کتاب «برچیدن کتابخانهام» دربارهی رابطهی غمگینبودن و ادبیات و هنر مینویسد: «هنر ما را غمگین میکند، لذا به هر طریق سزاوار نکوهش است. شخصیت بازرس دنیای قشنگ آلدوس هاکسلی بهاختصار توجیه میکند که چرا تصمیم گرفتهاند هنر را از جوامع انسانی حذف کنند: این هزینهایست که باید برای رسیدن به ثبات بپردازیم. باید از بین خوشبختی و چیزی که آدمها هنر والا مینامیدند یکی را انتخاب میکردیم. ما هنر والا را فدا کردیم.»
اما به هرحال هر زمان که رازی شکل میبندد، کسانی هم پیدا میشوند که دنبال گشودن آن راز باشند و بالاخره چه صاحبانِ راز بخواهند و چه نخواهند یک روز یکنفر معشوقهای مخفیشده در شعرهای شاعران را پیدا میکند. هر زن رازیست در شعر شاعری و هر مرد سرّیست در شعر شاعری! شاعر انگار خواسته است کلمات را بر سر یکنفر بریزد و او را زیر آوار حرف و نقطه و علامت نگارشی مدفون کند؛ مثل آن دوست و رباعیهایش، مثل آن یکی دیگر با غزلهایش، مثل آن زن که در سطرهای مجموعه شعری اندوهگین پنهان شده است. مثل گلستان و فروغ یا رابعه و بکتاش! مثل همهی نامهایی که میدانیم یا نامهایی که رازی شدهاند و باید روزی آشکار شوند، روزی در آینده شاید دور، شاید نزدیک. شاید سالها بعد درسی دانشگاهی داشته باشیم تاریخ رازهای ادبیات! کلاسی که شاگردان شگفتزده و شرمگین نشستهاند و استاد رازها را برایشان مکشوف میکند!

سلمان نظافت یزدی
برای خواندن مقالات بیشتر از این نویسنده ضربه بزنید.
کلیدواژهها
نظری ثبت نشده است.